داستان پاپی کوچولو و کلاه گیس پشمی جادویی
یه روز ابری پاپی روباه کوچولو جلوی آینه ایستاده بود و موهاش ( یعنی همون نخ های نارنجی نرمش ) رو مرتب می کرد.اما باد تندی وزید و پاپی با تعجب گفت : ای وای! انگار موهام از جا در آمده!
وقتی به پایین نگاه کرد دید یه کلاف پشمی نارنجی براق روی زمین افتاده که برق عجیبی داره.پاپی اون رو برداشت و گفت : هممم....شاید بتونم باهاش یه کلاه درست کنم !
پس نشست و باقلاب کوچولوش شروع کرد به بافتن. هرچی می بافت پشم بیشتر و نرم تر می شد. وقتی کار تمام شد،یه کلاه گیس پشمی جادویی درست شده بود که هرکی اونو می پوشید،می تونست صدای فکر بقیه حیوان ها رو بشنوه.پاپی اول خوشحال شد ،ولی بعد فهمید شنیدن فکر دیگران همیشه هم جالب نیست...
چون شنید که جوجه تیغی با خودش گفت :کاش پاپی یه کم دیرتر صبح بخیر بگه،من هنوز خواب آلودم!
پاپی خندید و گفت:باشه قول میدم فردا یه کم آروم تر بیدارت کنم.
در آخر پاپی تصمیم گرفت کلاه گیس جادویی رو داخل یه جعبه قشنگ بگذاره و گفت : جادو خوبه ولی مهربونی از اون بهتره.
از اون روز به بعد هر وقت حیوانی ناراحت بود پاپی فقط با لبخند و یه فنجون چای داغ می رفت سرغش.
ساخت | ایران |
ابعاد | 16.5*21.5 |